اَللّهمّ ارزقنی فيه الذِهن و التنبيه
و باعِدنی فيه مِن السّفاهة و التمويه
و اجعَل لی نصيباً مِن کل خير تنزل فيه
بجودک يا أجود الاجودين
خدايا !
بزرگیِ تو آن گونه است که خواستنهای خُرد از تو نَشايد
و سترگیات آنسان که زبان مرا به نيازهای کلان گشايد
من آن اندازه ناتوانم که
جز به ياری تو، دست يازيدن به هيچ کاری را يارَستن نتوانم
و اگر بر گرد آستان تو نگردم، سرگشته میمانم و حيرانم
مايهی انسان انديشهی او است
و آگاهی دغدغهی هميشه او
اگر هوش از او بِستانی
چنان است که تشنهای را در کويری خشک بنشانی
و اگر او را ناآگاه خواهی
از زندگیاش چه مانَد؟ جز سياهی و تباهی؟
اما تو بخشندهتر از آنی که چنين روا داری
و دهندهتر از آن که اين بندهی بينوايت را به هوش، شايسته نشماری
ای بخشنده !
در اين روز بهرهای از تيزهوشی، روزیام کن
و آن را مايهی بهروزیام کن
و دانا و آگاهم ساز
ای خدای بندهنواز!
يزدانا !
هوش چراغِ راه من است
و نادانی مايهی تباه من
تو خود مرا آموختهای که دانش نورِ تابان است
و آگاهی مشعلِ رخشان
سياهیهای اين بيهودهسرا را جز با فانوسِ دانش نتوان پيمود
تباهیهای اين بيغولهجا را جز با آتشِ آگاهی نشايد زدود
عطش را از سينهی چاکچاک اين کوير تشنه
جز با زلال فهم نتوان ربود
پس ای که بندهات را دوست میداری
و او را به پرستش خويش میگماری
تاريکی نادانی از من بزدای
و مرا از پلشتی بپالای
مهرورز خدايا !
دستان بخشندهی تو هماره بارانی از شکوفه بر سر مردمان میريزد
و از پهندشت رحمت تو، بهاربهار گل برمیخيزد
از اين صحرای پرشکوفه بهرهای آيا مرا نيست ؟
از اين باران رحمت مرا نصيب آيا چيست ؟
امروز چشم به آسمان تو دارم
و به رحمتهای بسيارت اميدوارم
ای از همه بخشندهتر !
ای بخشندگان را مراد و سرور !
هر چه خواهم از تو خواهم
که بی لطف و محبت تو، سرگشته و گمراهم
مرا درياب!
و باعِدنی فيه مِن السّفاهة و التمويه
و اجعَل لی نصيباً مِن کل خير تنزل فيه
بجودک يا أجود الاجودين
خدايا !
بزرگیِ تو آن گونه است که خواستنهای خُرد از تو نَشايد
و سترگیات آنسان که زبان مرا به نيازهای کلان گشايد
من آن اندازه ناتوانم که
جز به ياری تو، دست يازيدن به هيچ کاری را يارَستن نتوانم
و اگر بر گرد آستان تو نگردم، سرگشته میمانم و حيرانم
مايهی انسان انديشهی او است
و آگاهی دغدغهی هميشه او
اگر هوش از او بِستانی
چنان است که تشنهای را در کويری خشک بنشانی
و اگر او را ناآگاه خواهی
از زندگیاش چه مانَد؟ جز سياهی و تباهی؟
اما تو بخشندهتر از آنی که چنين روا داری
و دهندهتر از آن که اين بندهی بينوايت را به هوش، شايسته نشماری
ای بخشنده !
در اين روز بهرهای از تيزهوشی، روزیام کن
و آن را مايهی بهروزیام کن
و دانا و آگاهم ساز
ای خدای بندهنواز!
يزدانا !
هوش چراغِ راه من است
و نادانی مايهی تباه من
تو خود مرا آموختهای که دانش نورِ تابان است
و آگاهی مشعلِ رخشان
سياهیهای اين بيهودهسرا را جز با فانوسِ دانش نتوان پيمود
تباهیهای اين بيغولهجا را جز با آتشِ آگاهی نشايد زدود
عطش را از سينهی چاکچاک اين کوير تشنه
جز با زلال فهم نتوان ربود
پس ای که بندهات را دوست میداری
و او را به پرستش خويش میگماری
تاريکی نادانی از من بزدای
و مرا از پلشتی بپالای
مهرورز خدايا !
دستان بخشندهی تو هماره بارانی از شکوفه بر سر مردمان میريزد
و از پهندشت رحمت تو، بهاربهار گل برمیخيزد
از اين صحرای پرشکوفه بهرهای آيا مرا نيست ؟
از اين باران رحمت مرا نصيب آيا چيست ؟
امروز چشم به آسمان تو دارم
و به رحمتهای بسيارت اميدوارم
ای از همه بخشندهتر !
ای بخشندگان را مراد و سرور !
هر چه خواهم از تو خواهم
که بی لطف و محبت تو، سرگشته و گمراهم
مرا درياب!
نظرات شما عزیزان: